عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
| نزار قبانی |